پرچنان

ساخت وبلاگ
دیروزنزدیک رمین بودیم و بابت فرار از گرما رفتیم بقالی و بستنی یخی خوردیمپسر نوجوانی آمد با او گرم گرفتم.با یک لحن مضلومانه پرسید:تهران کار پیدا میشه؟آقا من زبانم را تیز کردم و یک حمله تمام عیار را شروع کردم.گفتم کنار عمان باشی دریا این گونه بهت برکت بده و ماهی بهت ارزانی کنه و تو بگی من بیکارم میخوام تهران بروم؟ _ صیادی در این فصل به کمک قایق های کوچک و بصورت قلابی انجام میشود.صبح ساعت سه ملوانان به دریا میزنند و تا ده یازده صبح هر چه دریا بهشان داد بر میگردند. ماهی شیر کیلو ده هزار تومان و میش ماهی بابت کیسه ای که دارد و از جهت نخ بخیه استفاده میشود را با قیمت بالاتری می‌فروشند. یک صیاد ممکن است بین سی تا دویست هزار تومان در روز صید کند._ گفت قایق ندارم, گفتم بین این همه قایق ران رفیق نداری با او همراه شوی؟ اگر نه میخواهی همین الان سفارشت را به بزرگ بریس بکنم که تو را با یک قایق ران همراه کند.گفت ماهی گاهی هست و گاهی نیست.و من دو روز بریس مهمان صیادان بزرگ منطقه بودم. گفتم دو سال است که این دریا پر برکت ترین روزهای خود را دارد. اگر توکل به خدا نداری، که هیچ. اما توکل به خدا در همین جاها ست که خود را نشان میدهد.کم کم دیدم ورق برگشت.آره من هم میروم اما امروز نرفتم.و تیر اخر را زدم. پس همان، تنبلی کردی. حوصله سه صبح بیدار بودن و به دریا زدن را نداشتی.دگر هیچ نگفت. واقعا کسی کناره دری پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 175 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 7:12

صبح تنها رفتم کنار ساحل، دریا حتی اخمالو ترین آدم روی زمین را خندان میکند. دلم فراخ و فراخ تر میشد.بی خود نیست مردمان جنوب روحیه ای دگر دارند.سه پر هیبت ترین مظاهر عالم را پیش روی دارنددریا ،افتاب، آسمان شب دیدم ملای بلوچی بر صخره ای نشستهرفتم با او گرم گرفتم. گفت اهل خاش هستند و برای تفریح آمده اند. گفتم با دوچرخه آمده ایم و از آنجا هم رد شدیم.با هم صمیمی شدیم.بلوچ دل بزرگی دارد، و دل نازک چون گنجشک است. بچه ها و نوه هایش هم امدند و با آنها هم دوست شدم. میخواستم خداحافظی کنم و بروم دریا کوچک، پسر کوچک حاجی گفت ما هم میاییم. حاجی هم گفت با هم برویم.سوار ماشین حاجی شدیم و رفتیم دریا کوچک. آنجا دریا ارام بود. لباس ها و کیف و موبایلم را به حاجی سپردم با بچه ها تنی به آب زدیم و ارتباط حسی و لامسه ای نیز با دریا مکران برقرار کردم. کلی با بچه ها شنا و آب بازی کردیم و خندیدیم و خندیدیم و سپس رفتیم سوار ماشین شدیم و گفتم میخوام دکه بازار برومو حاجی مرا جلو دکه بازار پیاده کرد. دلم به من میگوید اینجا با همه بلوچ ها آشنا هستم. رکابیدن چندین روزه در بلوچستان، مرا با آنها گویی خویشاوند کردهشاید آشنایی دیرین اینجا داشته ام. روز بیست و ششم @parrchenan امروز که کنار ساحل راه می افتم گفتم چند تا صدف خوشگل و زیبا هم جمع کنماما همین که حواسم رفت که سالم و زیبا پیدا کنم، محدود شدماکثرا شکسته و ناقص و پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 176 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 7:12

در بریس بودیم و حال و احوال و افکاری دگر بدست آورده بودم. روستایی صیادی، با انواع و اقسام قایق های ریز و درشت، اسکله ای جمع و جور و خودمانی، ساحل دریایی بسیار بسیار زیبا و مردمانی پر مهر و مهربان. از بالای کوه مشرف بر دریا میشد دم غروب رفت، قایق ها و دریای اینک طلایی شده را و غروب آفتاب را و هم لحظه غرق شدن آفتاب در دریا را دید.از کار صیاد پرسیده بودم. اینکه صیاد سحرگاهان، به دریا میزند، و قلاب به دریا میریزد و آنچه روزی آن روزش هست را از دریا دریافت میکند. نیازی نیست سکوت باشد، با خود ضبط میبرد و از موسیقی بر روی آب لذت میبرد.به این کلمات که در متن استفاده کردم دقت کنید:سحرگاه، دریا، آفتاب، غروبو این صیادان ، کلمه را در خیال حسش نمیکنند، در واقعیت هر روز شان تجربه میکنند.رویایی ترین زندگی که انسانی میتواند داشته باشد. شروع به رکابیدن میکنم، در خیال، خود را پسرکی سیاه پوست میبینم. سیاه سیاه سیاه. از آنها که برق دندان سفیدشان، چشم را خیره میکند. صیادی که هر روز به دریا میزند و هدیه خود را از دریا میگیرد. لنگی به خود بسته ام و دیگر هیچ. رنگ سیاه ام اجازه میدهد در حضور آفتاب، بی‌پروا تر باشم. با او یک دله تر هستم. لازم نیست نگران سوختن پوست و ملتهب شدن اش باشم و هی حرف این پزشکانی که به تلوریون میآیند و حضور بی محابا، بَرِ خورشید را استقبال از سرطان میدانند.سیاه باشم و قبل از تولد خور پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 200 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 7:12

چابهار و مجموعه اقماری منطقه آزاد، یکی از قطب های اقتصادی استان هستند. شهر ساعت به ساعت و روز به روز در حال رشد است. اما رشدی ناهمگون.شاید این را از روی مجسمه صیادی که در شهر نصب شده است بتوان دید.صیادی که با تنی عضلان، در حال فرو کردن نیزه بر کوسه ای تیز دندان و پهن پیکر است!!واقعا صیادها اینگونه همچون اسطوره های یونانی، زئوس وار صیادی می‌کنند؟من احتمال آن را نزدیک به صفر میدانم. صیاد بلوچ توکلی میکند و تور خود در آب پهن میکند. تا روزی اش چه باشد.در این مقام بلوچ ارام و صبور و صلح طلب است اما این مجسمه که خشونت از آن میبارد و هیچ تناسبی با بافت تاریخی ، معرفتی و واقعی ندارد، داستان را جوری دگر روایت میکند. گویی مجسمه ساز هیچ احاطه ای به تاریخ منطقه نداشته و تنها می‌خواسته آن چه در دانشگاه آموخته را اینجا پیاده کند. چابهار دقیقا اینگونه است. ناهمگون و پر از مهاجر. از کل استان و حتی پاکستان و افغانستان و کل ایران.البته شهر حق دارد پر از غیر بومی چابهاری باشد. شهر نمیتواند منتظر بماند صبوری کند تا لوله کش و جوشکار و تاسیساتی در اینجا تازه شروع به اموزش کند. شهر تشنه استاد ماهری است که بیایید تا لوله کشی، انجام گیرد، بومی یا غیر بومی آن مهم نیست. متعجبم که منطقه چابهار در استان هست و باز نرخ بیکاری استان بالاست. به نظر، مسئولین بومی استانی کم کاری کرده اند. متناسب با نیارمندی این منطق پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 190 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 7:12

رسیدیم به روستا و با دهیار هماهنگ کردیم شب را در مدرسه شبانه روزی باشیم. دم در مدرسه منتظر مسئول مدرسه بودیم و طبق معمول « دوستانمون، یعنی کودکان روستا» دورمان جمع بودند.از پسرک نامش را میپرسم . کلاس چندمی؟ چهارم، آقا. چه درسی دوست داری؟ فارسی. میتونی برام یک شعر بخوانی؟یک کمی؟ آره یک کمی. شروع میکند به خواندن: باز باران با ترانه با گوهر های فراوان ...تقریبا هشتاد درصدش را میخواند.جایزه یک مداد رنگی دریافت میکند و فقط اوست که جایزه میگیرد. و نه هیچ کس دیگر. میپرسم درست خوبه؟بله. معلم مان می‌گوید تو آدم متفکری هستی.متفکر بمانی الهی.در مدرسه، با معلم هم کلام میشویم.درس بچه ها چگونه است؟ افتضاح. بغیر از چهار پنج نفر بقیه شون حتی شاید نتوانند اسم خودشان را بنویسند. او معلم راهنمایی است. شب است و می‌خوابم. خواب میبینم:در یک حیاط بزرگ مدرسه ای مشغول امتحان دادن هستیم. بچه هایی که خودم زمانی مربی شبانه روزی بودند هم با من در حال امتحان دادن هستند. من جلو جلو نشسته ام. با ممتحن هم کلام میشوم و یکهو متوجه میشوم، آقای گلپایگانی است. معلم عربی ما در سه سال دبیرستان. از دانشگاه رفتن میگویم و.. که وقت امتحان تمام میشود. یکی از بچه هام ورقه ها را جمع میکند و جواب سوالات را چک میکند و میبیند کتاب جوری دگر گفته و فحش میدهد. من تقریبا چیزی ننوشته ام و دارم آقای گلپایگانی را نگاه میکنم.از خواب بیدار پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 194 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 7:12

در بنادر صیادی شرق ایران زندگی کنیهمه زندگی تو متأثر از دریاست.روز تعطیلی ات با طوفانی بودن دریا شناخته میشود. رزق و روزیت با اوست. اگر بخواهی تفریح کنی و دست بچه هایت را بگیری ببری جای خوبی، آنجا ساحل دم دمای غروب می‌باشد. میتوانی روی قایق ات که کنار ساحل کشیده ای و دارد خستگی روزانه اش را در میکند بنشینی و شروع به تعمیر تور ماهیگیری ات کنی.موسیقی هم میخواهی؟ خیرشوخی ات گرفته؟امواج آرام دریا که بر ساحل میزند و ریتم خاصی به خود گرفته، برایت زیباترین موسیقی است. و هنگام اذان به مسجدی که کنار ساحل قرار دارد میروی و پر از معنویت میشوی.دریا برای این قسمت از سرزمینیعنی همه چیز.یعنی « او» روز بیست و نهم @parrchenan پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 198 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 7:12

از جاده اصلی به جاده فرعی میروی و شیب تندی را بالا میکشی. بر روی بلندا که میرسی، بویی حس میکنی، بویی آشنا، کهن، بوی دریا. چند متر جلوتر دریا خود را نُمایان میکند.ساحل و شن و دریای آبی عمان منظره ای شگرف خلق میکنند و تو به کمک بچه هایی که اینک دوستت هستند دوچرخه را در تپه ماهور های مشرف به دریا میکشانی و از این همه بودن و خندیدن و دریا و آفتاب و شن غرق لذت میشوی. به همسایگی نخل و دریا رَسیده ای و چشمانت از این همه زیبایی سیر نمیشود. کاش میشد حتی پلک نزد.شب را در حضور این دو همسایه کهن، یعنی نخل و دریا به صبح میرسانی. در درختان خرما، سنجاب های بلوچی حضور دارند و مسافران دیگر این سفر آنها را مشاهده کرده اند. این دو همسایه زبانی مشترک دارند. با هم گفتگو می نمایند، زبان ، نسیم یا باد است. بادی که گاهی از جانب همسایه خشک به سمت همسایه تر می‌رود و گاهی بلعکس. و هر دو بر دوست مهتر خود، یعنی آفتاب، احترام قایلند و حرمتش را واجب میدانند. هر چه باشد، چند میلیارد سال از آنان بزرگتر است.تا به اینجای سفر ،گاهی برای شَنیدن صدای باد، دلت تنگ میگرفت. اکنون صدای آرام امواج به این دلتنگی، افزون شد.نیمه شبان هرگاه بیدار میشدی، دریا با صدای امواج ریتم دارش، لالا سر میداد که آرام بخواب مسافر من.که صبح تولد آفتاب سی ام ات را خواهی دید.تو با لالای امواج دریا، چشمانت گرم میشد و در خواب به آن همه ستاره که د پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 222 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 7:12

تقریباً در حال خروج از منطقه بلوچستان و ورود به استان هرمزگان هستیم.در این سفر حس های متفاوتی گرفتم، اما عجیب ترین آن حس نوزادی است که در فیلم children of men , متولد میشود ، بود. موضوع فیلم که پیشنهاد دیدن آن را بسیار دارم اینگونه است که زمانی از تاریخ فرا میرسد که انسانها نمیتوانند بچه دار شوند، و از آخرین نوزادی که در زمین به دنیا آمده ۲۵ سال گذشته است. همه ناامید و خاک خاکستری شهرها و اذهان را پوشانده است. به ناگاه زنی سیاه پوست کودکی به دنیا می‌آورد و جنگ قدرتی بین گروه های مختلف بر سر تصاحب این نوزاد در میگیرد.قسمتی از فیلم است که حکومتی ها با گروه های مخالف برای تصاحب این نوزاد، در حال جنگند و تیر و انفجار و کشتن و کشته شدن هست و صدا و صحنه و میزانسن ها در اوج است که ناگهان، صدای گریه این نوزاد بلند میشود، صدای جنگ و کشتار متوقف میشود و زن به همراه نوزاد خویش از بر چشمان مبهوت و گریان سربازان دو سوی جنگ به آرامی گذر میکند و صحنه جنگ را ترک میکند.نشد این قسمت فیلم را ببینم و چشمانم گریان نشود، افکارم به سمت مسیح بن مریم کَشیده نشود.باریحال چرا من حس این نوزاد را گرفتم؟چون همه طیف ها، طایفه ها، هوای ما را در طول سفر و جاده داشتند، مردم بومی، بلوچ ها و سیستانی ها،نیروی انتظامی و قاچاق برهای سوختزنان و مردانکودکان و پیرانسرحدی و مکرانی که گاها حتی با هم در تخاصم هستند. نیروی انت پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 197 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 7:12

نزدیک به هشت هزار کیلومتر در ایران رکاب بزنی، از البرز تا چالدران، از مشهد تا کویر، از لوت تا قشم، کوچه به کوچه تهران، قدم به قدم جاده ریل راه آهن تهران- مشهد، وجب به وحب خاک بلوچستان و سیستان، کم کم حس قطره ای پیدا میکنی که در در جریان رودخانه هستی روان شده است. قطره ای که گاهی کدر شد و گاهی زلال، گاهی آفتاب بیجان اش کرد و گاهی شفاف. گاهی به گوالی میرسید و متوقف میشد و گاهی آبشاری بود و سرعت باد می‌گرفت، گاهی ابری پر توانش کرد و حرارت نوری، کم‌ زور. گاهی بر بالای کوهی ایستاد و مغرور شد و کاهی در ته گندآبی ماند و مغموم. گاهی از چشم یاری چکید و گاهی سیراب تشنه ای شد. اما امروز که دریا را دید، فهمید راه نزدیک است. لحظه دیدار نزدیک استوقتی از دروازه های اعجاب آور کوهستانی -کویری که به کوه های مریخی شهره هستند، رد شد و چشمانش دریا را دید، فهمید وصال نزدیک است. این دریا با دیگر دریاهایی که دیده است فرق دارد. نه هامون است و کوچک و اسیر خشکسالی، نه خزر، که بزرگ هست اما بسته و نه خلیج که دریا هست، اما تنگ.این آب دریا نیست. این آبی، اقیانوس است. بی مرز، بی دیوار، بی کرانه، بی صاحب. نه دیواری دارد نه مرزی، نه کدخدایی، نهایت آزادی که قطره آب بصورت مایع میتواند تجربه کند، در اقیانوس شدن است و ما چند کیلومتر دیگر به اقیانوس میرسیم. بی حدبی مرزبی قانونآزاد، رها، رهاترین.شاید لحظه پایان عمر ،آدمی پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 200 تاريخ : پنجشنبه 23 آذر 1396 ساعت: 0:59

آفتاب در حال غروبیدن بود و دریا پیش رویمان و ما در بلندای اسکله .دل غمکی گرفتم. به افکار چند روز پیش خودم در نزدیکی رودخانه سرباز فکر میکنم. اینکه چه شد و چه انگیزه ای مرا تا به اینجای سرزمین کشانده است. یاد کودکی ام می افتم که بابا می آمد زاهدان و چابهار. و مسیر قدیم زاهدان چابهار، همین جاده ایست که ما اکنون در حال رکابیدنیم، وقتی به « خانه» بر میگشت، برایمان موز های کوچک این منطقه را می‌آورد. می‌گفت برای سرباز است. آن روزها تا این نام به گوشم می‌رسید، رودخانه ای را به شکل یک سرباز نظامی متصور میشدم.گوشه ذهنم بود که آن جا کجاست؟ موز هم میشود ایرانی باشد؟ و شاید همین سفرهای پدر، همین گفتن ها، همین خاطره بازگو کردن از سفرهایش، از مسافر شدن هایش، بذری در وجودم کاشت، تخمه ای در لایه های زیرین ذهنم انداخت، که اینک که در سرزمین بلوچستان، میرکابم، از آن روزگار، رشد و نمو کرده است. هر چه بود، بذر نابی در وجودم کاشت، اینکه سهیل تو مسافری، برو ببین و کشف کن. وقتی دریچه چشمانت باز است چرا به دریچه های سودا زده گوشت اکتفا کنی که هر مرد و نامردی برایش، لالایی میخواند و افسانه های نهاد کودکی ناآرام خود را، بغض ها و عقده های فرو خورده اش را به جای واقعیت برای تو لالا کند؟ و تو خواب نُما شوی. در خواب باشی و فکر کنی بیداری.وقتی دریچه های دیده ات باز است، به گوشت بسنده نشو، که ابلهی است.و آمدم، رکا پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 193 تاريخ : پنجشنبه 23 آذر 1396 ساعت: 0:59

در کناره دریای آبی عمان دارم رکاب میزنم، ابهت دریا مرا گرفته است، عظمت و «سکوتی »که در این پهنه کرانمند شده وجود دارد، وجودم را فرا گرفته است.یاد هفته دوم سفر می افتم، سمت لادیز بودیم که مردم روستا در حال تشیع جنازه یکی از اهالی در آرامستان روستا بودند. از ما نسبتا دور بودند و جاده به آرامستان مشرف بود و سربالایی. تو مجبور بودی آرام برکابی و میشد همه مراسم را دید. در مراسم تنها مردان روستا شرکت داشتند و سکوت عجیبی در مراسم حاکم بود. سکوت کامل. سکوت مواجهه با خاموشی یک هستی .هستانی. مراسم پر از فریاد ترین «سکوت »را داشت .یاد لحظات و ساعات ابتدایی خبر مرگ بابا افتاده ام، آن دو سه ساعتی که هنوز دور و برمان شلوغ نشده بود، حرف مراسم و رسوم که اینگونه باشد و کی دنبال چی برود ها نبود. «سکوت» بود و لحظه ملاقات با این شبیه خونحس دزد زده ای را داشتم که آمده منزلش را لخت و عر دیده و حیران است. به این دزد _ « مرگ» ، فکر میکنم، اینکه بلاخره به« ما» هم شبیخون زد، به یغما برد از «ما »هم، رهزنی کرد، آن قدر بالای آن کوه بلند نشست تا به کاروان «ما» زد، تاراج کرد، به «ما »هم زد، مگر نه فقط برای همسایه بود، برای« دیگری» بود، چرا حال «ما» همان «دیگری» هستیم، گویی« دیگری» همان« ما» بود. لحظات مواجه شدن با« مرگ» از این نوع که عزیزت باشد، مثل ایستادن در نزدیک ترین حالت ممکن، کنار ریل راه آهن است، وقتی که پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 186 تاريخ : پنجشنبه 23 آذر 1396 ساعت: 0:59

Soheil R:دو سنت جالب بلوچ شما در بلوچستان اگر برکابید، دو سنت را کشف خواهید کرد.۱. بلوچ برای مهمان خود، ابتدا قبل از هرچیز، آب میاورد. برای بلوچ ، آب مهم بوده و از آن مهم تر، تشنگی مهمانش بوده است. خود را به دل تاریخ بزنید. با کاروان از دل این همه کوه و بیابان، خود را به میزبان رسانده ای و کلی فعالیت جسمانی داشته ای، و تشنه هستی. بلوچ اولین و مهمترین خواسته ات را بدون آنکه لب تر کنی، برآورده میسازد. و تو سیراب میشوی.حال که امروزه ماشین و هواپیما، وسیله سفر گشته و مردمان نه به اندازه مردمان گذشته، گرما را متوجه می‌شوند و نه سرما را و نه آنکه برای سفر رفتن، نیاز به تحرک جسمانی سخت و زیادی است، میهمان از این آب خوردن ابتدایی شاید مثل سابق، لذت نبرد. اما مسافری که اهل رکابیدن باشد و با رکابیدن خود را به مقصد برساند،گویی با وسیله ای مدرن، اما چون گذشتگان، خود را به میزبان رسانده است. خسته از فعالیت بدنی، تشنه از گرما و عرق ریختن جاده های پر شیب و کوهستانی. این یک لیوان آب ابتدایی، مزه خودش را مثل سابق ، مثل تاریخ ، مثل اساطیر، بر مسافر رکاب زده میدهد.ما مسافران اهل رکابیدن، بازماندگانی از تاریخ هستیم که لذت دعوت شدن به آب را فهم میکنیم. سنت دوم بماند وقتی دگر که، امروز دیر بیدار شدم و وقتم تمام شد. روز بیست و یکم @parrchena سنت دوم بلوچرسم دوم بلوچ در همان لحظه دیدار اتفاق می افتد. وقتی پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 173 تاريخ : شنبه 18 آذر 1396 ساعت: 12:15

بر روی عکس زوم میکنم. حلقه ای تشکیل شده و کسی را در وسط این حلقه تماشا میکنند.بعضی خندانند. بعضی او را میبینند و میخنند و بعضی دیگر دوربین را. بعضی نگاه ها گویی رشکی دارد و بعضی قبطه. بعضی میگویند خوش به حالش، ای کاش ما هم. و بعضی دیگر میگویند خوش نه به حالش اما ما هم و بعضی دیگر میگویند خوش نه به حالش و ما نا هم( نه خوشبحالمون)بعضی نگاهشون از مرکز دایره بیرون است، حواس پرتند، یا با دوست خود صحبت میکنند یا به دوربین نگاه میکنند. یکیشان دست به کمر است، نقشه ای شاید. و دو دختر سمت راست چه زیبا با مرکز دایره، همدل شده اند. گویی خود، اویند. و بعضی دیگر چه دست به سینه و مودب، گویی تلمذ میکنند.حال به مرکز پرگار بنگریم.مرکز پرگار، دوچرخه ایست قرمز رنگ و در زمانه ای که هزاران بازی و کامپیوتر و تبلت پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : دوازدهم, نویسنده : iparchenane بازدید : 201 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 18:45

Soheil R:در روستای تمین مستقر شدیم. ماشین گرفته و بسمت محوطه تاریخی هفتاد مولا رفتیم.محوطه را دیدیم و برگشتیم.هنگام برگشت به راننده ای که ما را میبرد گفتم: مهمان نمی‌خواهی؟ و این شد که شب مهمانش شدیمچهار فرزند داشت که سه تا آنها پسر بودند، راشد، رامین و مِتین( متین). در خانه کم کم یخ هایشان فرو ریخت و با هم دوست شدیم. کلی بازی نشسته انجام دادیم و آن قدر خندیدیم و خندیدند که کل خانواده به ما ملحق شدند. برای اولین بار در این سفر بود که در جمع کامل خانواده بلوچ بودیم. خودی حساب می‌شدیم و نه فقط مهمان. لحظاتی از یک شب را در این پانزده روز، بودن در یک خانواده گرم را در یک اتاق گرم تر تجربه کردیم.تجربه شیرینی بود. به میزبان میگویم: دل بزرگی داری و بچه های خوبی هم.از پشت گوش اندازی خودم خشمگین بودم پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : چهاردهم,خانواده, نویسنده : iparchenane بازدید : 188 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 18:45

قبل از این که از میرجاوه به سمت خاش حرکت کنیم، کلی افسانه از نا امن بودن جاده به ما گفته بودند. ولی هر چه به میرجاوه نزدیک شدیم، آدم های که خود با این جاده به طور مستقیم برخورد داشتند، به ما اطمینان دادند که این حرف دروغ است. روز اول که کم کم از بیابان فاصله گرفتیم و محیط کوهستانی شد. غار لادیر و چشمه زلالش را مشاهده کردیم. باورش سخت بود بلوچستان و این حجم از باغ و مزرعه و آب. صدای روان شدن آب از چشمه،به به چه لذت صدایی است، لذیذ صدایی. باید گوشت به صدای باد بیابان عادت کرده باشد تا این لذیذ بودن را ادراک کنی. باید چشمت به رنگ زرد بیابان عادت کرده باشد تا از دیدن سبزی به شگفتی درآیی و حیرت اندر حیرت شوی.شب را در روستای انجره و در خانه ریش سفید منطقه ماندیم. تا به روستا رسیدم، مادر دهیار ما ر پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : پانزدهم,میرجاوه, نویسنده : iparchenane بازدید : 199 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 18:45

ماشین گرفتیم و از سراوان رفتیم روستا کلپورگان.زنان روستایی مشغول درست کردن سفال بودند. یعنی شهر سوخته و موزه زاهدان، با آمدن به این روستا کامل میشود و بدون آن درک ناقصی از تمدن پنج هزار ساله ای خاک خواهی داشت. خانم دهواری مسئول موزه زنده روستا توضیحاتی پیرامون این سفال و این کار دادند. این که با این کار زنان روستا مشغول شده اند و خود ایشان الگویی برای دیگر زنان روستا شده اند.( در گروه اد شده اند، امید که خود توضیحاتی پیرامون زنان روستا و شیوه سفالگری شأن بدهند)در کارگاه و در میال سفال و سفال گر، قدم زدم. با توجه به این که دوچرخه وسیله ماست، دنبال کوزه ای بودم که بتوانم با خود مسافت هزار و اندی باقیمانده را همراه سازم. بدنبال لیوانی بی دسته. قدم میزدم و کوزه ها را بر دست می‌گرفتم و امتحان میک پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : شانزدهم,کلپورگان, نویسنده : iparchenane بازدید : 196 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 18:45

دوست و استادم هنگامی که در اتوبوس به سمت بیرجند بودیم پیشنهاد کاشتن نهال را داد و همین جوری یک باشه گفتم.اما در طول سفر چشمم و حواسم به این باشه ای که گفته بودم، بود.تا آنکه دیشب در سراوان گردیمان یک نهال فروش دیدیم، یک سرایدار هم دل در خانه معلم این شهر یافتیم. کلنک و بیل در اختیارمان قرار داد و قول مراقبت از نهال غرس شده و به همه اینها فکر میکنم وقتی که ذهنت را برای کاری آماده میکنی، مسیر خود نشانت میدهد راه را.گویی شاخک هایی داری و به آن چه که موضوع ذهنت حساس شده، پاسخ مثبت یافت میکند.فقط کافیست بگویی« باشه» و خود را به دست جریان رودخانه ای هستی بسپاری. شب شانزدهم @parrchenan در گلپورگان بودیم که دختری که در آنجا کار میکرد، از زهرا پرسیده بود، عمو خیاط را می‌شناسی؟و همین باعث شد در نت، سر پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : شانزدهم, نویسنده : iparchenane بازدید : 181 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 18:45

Soheil R:این چند روز داشتم، شیوه تغذیه خودمان را مرور میکردماینکه هر گاه در شهر ها ساکن میشویم غذای گوشتی، مثل همبرگر و مرغ و جوجه میخوریم و همچنین هرگاه مهمان هستیماما وقتی خودمان به پخت و پز مشغول میشویم، خوراکمان، گیاهی میشود و نهایتا به تخم مرغ ختم می‌شود. برنج، عدس نخود فرنگ، گوجه و از این قبیل، مواد تشکیل دهنده خوراک مان میشود.گویی هر چه مسافر تر باشی، هر چه در مسیر تر باشی، احترام و صلحی که به موجودات زنده داری افزون تر میشود. گویی شهر و شهر نشینی، به تو ارمغان کشتار موجودی دگر را میدهد. گویی وقتی، از تحرک و کنش جسمانی فارغ باشی، وقت آزاد داشته باشی ، تکنولوژی و راحتی به خدمت تو در می‌آیند و تو از خوردن تن موجودی دگر لذت می بری.حرف بسیار دارم و زمان کم. روز هفدهم @parrchenan پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 159 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 18:45

هنگامی که برای خرید کتاب اقدام کردم، متوجه شدم ، آن روز شنبه است. و من روزهای زوج سر کار میروم‌ یک تماسی با اداره گرفتم و تا با همکارانم یک صحبت و خداقوتی بگویم. همکارام بعد از چاق سلامتی گفت که یکی از پرونده ها که بر عهده داشتم، مادر و فرزندان نسبت به هم طغیان کرده اند و فصای متشجنی بینشان حاکم است. ای کاش بودید و من گفتم خوشحالم نیستم و خدا را شکر که نیستم‌. ما اندیشیدم، دوباره خودت را پرتاب کنی در وسط فضای متشج و پر از فحش و فصحات و قرار شود بین آدم هایی که مشکلات شدید بهداشت روان دارند و کودکان نوجوانی که بی پدر بزرگ شده اند و از حداقل استدلال های منطقی در رفتار و کردارشان بهره میبرند و دچار فقر فرهنگی هستند، بخواهی دوباره نقطه ثابت و مطمئن و قابل اتکا بینشان پیدا کنی، هم سخت است و هم تو پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 176 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 18:45

Soheil R:مهمانوازیصبح اول وقت است و سوار چرخ هایمان میشویم. سمت مهرستان شروع به رکاب میکنیم. روبرو نانوایی مرد بلوچ ما را میبیند و ما را دعوت به صبحانه در منزل اش میکند. نه دعوت الکی، چند دقیقه دستانم در دستانش و او در مقام تاکید بر مهمان بودن و دعوتش و ما هم در مقام تشکر و اینکه راه بسیار داریم. آخرش هم فکر کنم از دست ما کمی رنجید از بابت عدم پذیرش دعوتش. این حرکت تا از شهر خارج شویم سه چهار بار دیگر نیز برای ما تکرار شد. صبر کنید، زود از این تصویر کوچ نکنیم. کمی تامل داشته باشیم و تصویر سازی ذهنی. حال خود را در ساعت هفت صبح تصویر کنیم که میخواهیم برویم برای منزل نان بگیریم. معمولا تا به مووود و شخصیت اصلی خود از بعد از خواب شبانه برسی، یکی دوساعتی باید از صبح بگذرد، وگرنه آنی نیستی که همیش پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 183 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 18:45